درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



نژاد
نژاد مردم روستای دهرود و کردوان استان بوشهرو...




نویسنده : محمدرضا زادهوش

منوچهرآتشی متخلص به سرنا شاعر معاصر، نویسنده، مدرس، ادیب، مولف و مترجم ایرانی در دوم مهر ماه سال 1310 در دهرود دشتستان در نزدیکی بوشهر چشم به جهان گشود و در بیست و نهم آبان 1384 در هفتاد و چهار سالگی دیده از جهان فروبست.

به گفته ی خودش:

دوم مهرماه 1310 در روستای به نام "دهرود" دشتستان جنوب متولد شدمٰ خانواده ما جزء عشایر زنگنه كرمانشاه بودند كه در حدود 4 نسل پیش به جنوب مهاجرت كرده بودند.
نام خانوادگی من به دلیل اینكه نام جد من "آتش‏خان زنگنه" بود "آتشی" شد، پدرم فردی باسوادی بود و به دلیل علاقه‏ای كه سرگرد اسفندیاری كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود، پدرم را به بوشهر انتقال داد و پدرم كارمند اداره ثبت و احوال بوشهر شد.
در سال 1318 به مكتب خانه رفتم در همان سال‏ها قرآن و گلستان سعدی را یاد گرفتم ولی به دلیل شورشی كه در آن شهر شد سال دوم را تمام نكرده بودم از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسه فردوسی بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در این مدرسه بودم و در تمام این دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دلیل تغییر محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم.
كلاس ششم را با موفقیت در دبستان گلستان به پایان رساندم، در این سال‏ها بود كه هوایی شدم و دلم برای روستا تنگ شد و با مخالفت‏هایی كه وجود داشت دست مادر دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتیم و در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولین شعرهایم نیز مربوط به همین دوران است.

البته مساله علاقمندی من به شعر و شاعری به دوران كودكی‏ام باز می‏گردد خیلی كوچك بودم كه به شعر علاقه‏مند شدم، اما اولین تجربه عشقی در چاهكوه اتفاق افتاد او نیز توجهی پاك و ساده دلانه به من داشت، آن دختر خیلی روی من تاثیر گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد.
شاعر مجموعه "آواز خاك" در ادامه با بیان این نكته كه در آن سال‏ها ترانه‏های زیادی سرودم و به دلیل نرسیدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد دیگر و سرطانی كه بعدها به آن دچار شد رد پایی این عشق در تمام اشعار من به چشم می‏خورد.
پس از آن به بوشهر بازگشتم و دوره متوسطه را در دبیرستان سعادت به پایان رساندم, در آن سال‏ها بود كه اشعارم را روزنامه‏های دیواری كه در این مدرسه درست كرده بودیم منتشر می‏كردم و حتی در این سال‏ها در چند تئاتر نیز نقش‏هایی ایفاء كردم.
او در ادامه با بیان این نكته كه پس از اتمام دوره دبیرستان به دانشرای عالی راه پیدا كرده است و به عنوان معلم مشغول به تدریس شده, گفت: در همین سال‏ها اولین شعرهایم را در مجله فردوسی منتشر كردم و این شعرها محصول سرگشتگی در كوه‏ها و دره‏هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بیان شده‏اند.

آشنایی با حزب توده تاثیرات بسیار زیادی بر آثار من گذاشت و شعرهای زیادی برای این حزب با نام‏های مستعار در روزنامه‏های آن روزها منتشر كردم و حتی در 29 مرداد پس از كودتا در ایجاد انگیزه به كارگران برای شورش نقش بسزایی داشتم, ولی با مسائلی كه برای حزب به‏وجود آمد،از این حزب فاصله گرفتم و فعالیت جدی سیاسی من به نوعی پایان یافت.
من تاكنون دوبار ازدواج كرده‏ام كه هر دو بار كه بی‏ثمر بوده است، همسر اولم با این كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلی به دلیل بیماری كه داشت فوت كرد) به دلیل اینكه من حاضر نشدم با او به آمریكا بروم از من جدا شد و دخترم شقایق نیز در حال حاضر در آلمان وكیل است. در سال 1361 ازدواج دیگری داشتم كه آنهم به انجام نرسید و یك دختر نیز از این ازدواج دارم.

فعالیت‏ام را با آموزش و پرورش آغاز كردم البته شغل‏های متعددی را تجربه كردم، مدتی با صدا و سیما همكاری داشتم، مسئول شعر مجله تماشا بودم،مشاور ادبی نشریات و انتشارات مختلف بوده‏ام و در حال حاضر نیز در نشریه كارنامه مشغول هستم.
من با این سن ام هیچ كتابی نیست كه در حوزه فعالیت‏ام ناخوانده مانده باشد، اگر كسانی كه به شعر علاقه‏مند هستند و حس می‏كنند قریحه شعری دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاری عبث و بیهوده است.

 

از اشعار او:

ای دریغا عمر ما

همچو نیلوفر مپیچ ای دل به شاخ نسترن

ره نشین چون لاله شو، فصل هم آغوشی گذشت

در غزل هم آتشی نقش مجزا می زند

گرچه عمر ما همه در شیوه یوشی گذشت

قامت سرو تو

قامت سرو تو در گلشن شیراز یکی است

سرو در شهر زیاد است ولی ناز یکی است

طالبان رخ خوب تو فراوان باشند

لیکنت عاشق شوریده جانباز یکی است

سر، سرانجام نثار قدمت خواهم کرد

سخن آخر سرباز، از آغاز یکی است

شاعرانند در این ملک فراوان اما

شیوه زنده سرنای غزلساز یکی است

سخن از سینه برآید

مرا ز حشر مترسان که روز رستاخیز

چو خاک پس بزنی لاله در کفن بینی

به جای سایه بال هما بود سورنا

در آن دیار که طوطی کم از زغن بینی

 


وی به سال 1384 به عنوان چهره ماندگار ادبیات معرفی شد و چندی بعد درگذشت. وی را در بوشهر به خاک سپردند.

 

از اشعار او است:

اسب سفید وحشی

بر آخور ایستاده گران سر

اندیشناک سینه مفلوک دشت هاست.

اندوهناک قلعه خورشید سوخته است!

 

و شعر شکار نی به نقل از جنگ اصفهان:

تصویر ماهتاب،

وحشی تر از گوزن گرفتاری بود

در آب.

نیزار سبز ساحل موند

باهای هوی ما

خالی شد از گرازان

و قوچ های کوهی، از آبخور رمیده،

باز آمدند.

با بانگ آشنایی بوی ما.

صیادهای چابک

هر ساله - سال روز نخستین آواز کومه را -

به شکار نی می آیند.

اینک اجاق هاشان

- که دشت را مشبک کرده!

آواز زندگی را

بر پهنه بیابان...

مرموز می سرایند.

 

از آثار او است:

بر انتهای آغاز.

وصف گل سوری، 1370. این کتاب در کیهان هوایی 30 بهمن 1370، ش 970، ص 18 تا 20 معرفی شد.

ترجمه فانتامارا، اثر اینیاتسیو سیلونه.

ترجمه مهاجران.

ترجمه دلاله اثر تورنتون نیون وایلدر، تهران: فرمند، 1351، رقعی، 136ص.

آواز خاک، آتشی شعری آواز خاک را در تیرماه سال 1343 در مجله آرش انتشار داد. پس از این به سال 1347 آن را به همراه چند شعر دیگر به چاپ سپرد. نام مجموعه به یاد این شعر، آواز خاک نام گرفت. / چاپ دوم 1380، تهران: موسسه انتشارات نگاه، 182 ص. محمدعلی سپانلو این مجموعه را در بررسی کتاب، ش 3، دی تا اسفند 1347 و اسماعیل نوری علاء در دفترهای روزن، ش 2، بهار و تابستان 1347 نقد کرد.

آهنگ دیگر، 1339 / چاپ دوم 1380، تهران: موسسه انتشارات نگاه، 160 ص.

اتفاق آخر، 1379، تهران: موسسه انتشارات نگاه، 192 ص.

مقدمه بر از بنفش تند تا ... به تو می اندیشم اثر هوشنگ ایرانی، 1379، تهران: نشر نخستین، 232 ص.

باران برگ ذوق: دفتر غزلها، به کوشش عبدالمجید زنگویی، 1380، تهران: مرکز نشر و تحقیقات قلم آشنا، 306 ص.

تندیس مه: نگاهی به آثار کسرا (علی) عنقایی، به کوشش بهمن معتمدیان، مجموعه ای شامل شعر، داستان کوتاه، فیلمنامه، نمایشنامه و یک مصاحبه با نقدهایی از منوچهر آتشی و دیگران، 1376، شیراز: نوید شیراز، 174 ص. حلقه نیلوفری، ش 19.

ترجمه جزیره دلفین های آبی رنگ، نوشته سکات اودل، 1379، تهران: شهر کتاب، هرمس (کیمیا)، 198 ص / تهران: کتابهای جیبی: فرانکلین، 1350 / چاپ سوم 1380. داستانی است از سرخپوستان آمریکای شمالی.

چه تلخ است این سیب! (شعرهای 69 تا آغاز 72)، 1378، تهران: آگاه، 237 ص.

حادثه در بامداد، 1380، تهران: موسسه انتشارات نگاه، 200 ص.

خلیج و خزر، 1381، تهران: نگاه، 148 ص.

دیدار در فلق، 1348 / چاپ سوم 1380، تهران: موسسه انتشارات نگاه، 152 ص.

مقدمه بر کتاب فایز (دوبیتی سرای جنوب): مجموعه مقالات، به کوشش عبدالکریم مشایخی، برای بنیاد ایران شناسی - شعبه بوشهر، با همکاری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان بوشهر، 1381، تهران: لیان، ث + 300 ص. این کتاب برگزیده مقالات سمینار یک روزه فائز دشتستانی است که در 19 اسفند ماه 1378 در بوشهر برگزار شد.

گزیده ادبیات معاصر: مجموعه شعر، 1379، تهران: کتاب نیستان، 95 ص.

گزینه اشعار، 1365، تهران: مروارید، 325 ص / چاپ سوم 1375.

گندم و گیلاس، 1370، تهران: قطره، 184 ص / 1381، تهران: نگاه، 192 ص.

ترجمه شفای ثقل سامعه در گوشه ای از جهان نوشته گورونوی ریس، کتاب نمونه، ش 1، بهار 1351.

گفت و گو با ایران غفاری درباره کمال الملک، یادنامه کمال الملک، به کوشش علی دهباشی و بهنام شباهنگ داراب، تهران: چکامه، چاپ اول 1366، ص 289 تا 298.

«اردشیر محصص»، تماشا، ش 134، آبان 1352، ص 30 تا 33.

«صورتگر سحرآفرین»، منوچهر آتشی، تماشا، ش 186، آبان 1353، ص 12 تا 15.

«موسیقی مذهبی ایران»، تماشا، دوره اول، ش 37، آذر 1350، ص 57. نقد و معرفی کتاب موسیقی مذهبی و نقش آن در حفظ و اشاعه موسیقی ملی ایران نوشته حسن مشحون است.

«مردان موسیقی»، تماشا، دوره دوم، شهریور 1351، ص 78 تا 79.

«زندگانی بتهوون»، تماشا، دوره دوم، ش 102، اسفند 1351، ص 101.

«نامه های شالیاپین به دخترش و ماکسیم گورکی»، تماشا، دوره چهارم، ش 161، اردیبهشت 1353، ص 24 تا 25.

 

فهرست منابع

کتاب ماه ادبیات و فلسفه، ش 36، ص 30 و ش 37، ص 61.

سیمای شاعران فارس در هزار سال، حسن امداد، تهران: ما، چاپ اول 1377، ج 2.

کتاب شناسی ملی ایران.

نگاهی به نشریات گهگاهی (معرفی نشریات نامنظم غیر دولتی 1332 تا 1357)، کاظم سادات اشکوری، 1370، تهران: تیراژه.

ادبیات معاصر ایران، سیدحسن امین، تهران: دایره المعارف ایران شناسی، چاپ اول 1384، ص 117.

بحثی پیرامون منوچهر آتشی شاعر ایرانی، حمید آزمون، روزنامه ابرار، 18 آبان 1372، ص 8.

بررسی خصوصیات شعر منوچهر آتشی، روزنامه اطلاعات، 14 آذر 1370، ص 6.

نقدی بر کلمات منوچهر آتشی پیرامون سرشت مادی وجود، اسماعیل شفیعی سروستانی، روزنامه کیهان، 9 فروردین 1372، ص 16.

 

 

 

فایز کردوانی دشتی

محمد علی دشتی متخلص به فايز در سال 1250 ه ق برابر 1209 ه ش در روستای کردوان ديده به جهان گشود.تحصيلات مقدماتی را ابتدا در روستای کردوان و سپس در روستای بردخون زير نظر مدرسين مکتب خانه ها فرا گرفت. بعد از اتمام تحصيلات مقدماتی دوباره به کردوان بازگشت و نزد يکی از مشايخ آن ولايت که در زبان و ادبيات فارسی و عربی تسلط داشته به نام شيخ احمد فرزند شيخ عاشور مشغول به کسب علم و ادامه تحصيل گشت. ایشان در دربار محمد خان دشتی که خود نیز طبع شاعری داشت و مشغول به ترويج علم بود و کتابت مي کرد مشغول به شعر گفتن و ترویج علم شد. پس از کشته شدن محمد خان فایز را به گزدراز(روستايی نزديک به خورموج) تبعيد کردند. به هر ترتيب فايز شاعر شروه سرای دشتی پس از پشت سر گذاشتن هشتاد سال زندگانی در سال 1298 ه ش برابر با 1330 ه ق در گزدراز وفات يافت و جسدش را پس از چند ماه امانت بنا به وصيتش به نجف منتقل نموده و در آنجا دفن کردند.

افسانه و فايز

فايز را با دوبيتی هايش می شناسند .با دوبيتی ها و ترانه های جانسوز و غم افزايش با ترانه های که در کهسار و بيشه زار دشتی و دشتستان تا جاودان تنين انداز است با ترانه های که مردم اين مر زبوم با آن آغاز ميکنند و با آن به پايان ميرسانند زندگی پر فراز نشيب خود را در گرمای سوزان و در سرمای جانکاه در کشتزارها در سفر و حضر دوبيتی های فايز را به عنوان بهترين يار ميپذيرند و چه خوش شروه سر مي دهند که احساس نکنندخستگی روزانه را که نيکوترين دوای درد باز ياران است و انگيز نده رنجبران.

افسانه های زيبا و خواندنی در مورد فايز وجود دارد که من يکی از آنها برای شما می نویسم:

فايز در اول جوانی بر اثر اختلاف با روسای کردوان از اينجا تبعيد می شود و به ناچار راه شنبه را در پيش ميگيرد که عمه اش در آنجا ساکن بوده.از قضا به مرض حصبه دچار ميشود.عمه اش برای اینکه ديگران از اين بيماری مصون و در امان باشند فايز را به قلعه ويران و متروکه دور از شنبه می فرستد و کنيزی را واسطه قرار ميدهد که هر روز و شب غذا و آب و ساير مايحتاج را برای فايز ببرد.چند شابنه روز این کار تکرار ميشود.شبی از شبها که فايز چشم به راه کنيز می نشيند سه زن را ميبيند که بسويش می آيند.سه زن زيبا سه حور سه پری پيکر سه زن که با ديگر زنان تفاوت فاحش دارند اما فايز هرگز انان را نديده است و نمی شناسد.زنان در نزد فايز مينشينند اما ساکت و خاموش و فايز نيز که مات و مبهوت مانده قدرت تکلم ندارد.از چشمان فايز وحشت ميبارد.اما اين وحشت ادامه نمی يابد هنگامی که ميبند يکی از زنان دستمالی را باز ميکند که در آن سه سيب و سه انار است و سه به گذاشته و در پيش فايز مينهد بی هيچ گفتگويی و هر سه ناپديد ميشوند و فايز را در بهتی باور نکردنی و عميق باقی می گذارند.ديگر شب که فرا ميرسد فايز در انتظار کنيز و رسيدن شام بسر ميبرد که ناگاه دو نفر از زنان شب پيشين با دستمالی دردست هويدا می شوند.باز هم سکوت است خموشی که حاکم بر پيرامون فايز است.هنوز کنيز نيامده و فرصتی است که آنان دو سيب دو انار و دو به را به فايز بدهند.نگاه فايز تو ام با بهت است و تعجب و ياری سخن گفتن ندارد چرا که چنين پری رويانی را تا کنون نديده و تنها در افسانه ها خوانده است و در قصها شنيده نگاه   نگاهی است که نور عشق و دلدادگی از آن ساطع ميشود.شب سوم فرا ميرسد شب سرنوشت شب شور شب التهاب شب اظطراب و اخذ تصميم فايز ديگر به کنيز شام نمی انديشد.هر چه در سر دارد فکر دلداده است و قصه دلدادگی و شيدايی.و انتظار به پايان ميرسد زمانی که ميبيند باز هم دو زن همان دو پری رو پری رويان شب پيشين با دستمالی در دست ظاهر می گردند.اما فايز هم از برکت معجزه عشق و شيدايی نيرويی يافته و تاب گفتاری.فايز ديگر آن فايز مبهوتی نيست که توان و ياری گپ زدن را نداشته باشد ميخواهد از اين بازی اگاه شود.میخواهد عشق خود را بنمايد.اما چگونه برای يک روستايی ساده دل محجوب کار ساده ای نيست با پريرويی و پری زاد به گفتگو نشستن آن هم از عشق سخن به ميان آوردن.ولی چاره چيست بايد در کار عشق دريادل بود و دل به دريا زد.بايد از جان مايه گذاشت و بی ترس و وحشتی پيش رفت خنجر   تير   وحشت  آب   آتش چيزهايی نيستند که جلوی عشق را سد کنند و مانع پيشرفت آن شوند.فايز تحمل خود را از دست ميدهد و قضيه را جويا می شود و علت این عيادت سبب این رسيدگی و محبت را راز اين دوستی را ميخواهد بداند.اما فايز به احساسی دست ميابد احساسی که قوت قلب برايش ارمغان دارد می آورد.از نگاه پری کوچکتر از چشمان آن دختر زيبارو آن پری زاد احساس ميکند که عشقی دو سره و دو جانبه در حال تکوين است.عشقی که پايانش نا معلوم است.

درامد يار از رخ نور ساطع       منور کرده آفاق از لوامع

پريشان مو برای قتل فايز       من الروناس مخضوب الصابع

آن که بزرگتر است ان که مادر است دستمال را باز ميکند که در ان يک سيب يک انار و يک به است و جلو فايز می گذارد و ميگويد پريشب ما سه نفر بوديم که به ديدارت آمديم تا تو را شفا بخشيم.هر دو از دختران منند.آن که پريشب با ما بود دختر بزرگم بود که ديشب او را به خانه شوهر فرستادم و اين يکی دختر کوچک من است که به تو دلباخته است چون از نيت تو هم اگاهيم آمده ايم تا او را به رسم پريان به عقد و ازدواج تو در آورم اما يک شرط دارد و آن اين است که هرگز اين راز را با آدميزادی در ميان نگذاری که اگر پيمان بشکنی و راز ما و دختر ما را با کسی در ميان نهی با تو قطع پيمان کنيم و تنهايت گذاريم فايز عهد ميبندد که داستان را با کسی در ميان ننهد و راز را بر ملا نسازد.                                          همان شب ازدواج فايز با پريزاد صورت می گيرد.از سويی هر چه کنيز خوراک برای فايز مياورد دست نخورده آن را بر ميگرداند و این موضوع کنجکاوی نزديکان و بستگان فايز را بر می انگيزد.دو هفته از عروسی آنان می گذرد.به ناچار عمه فايز و ساير خويشان در انديشه چاره می افتند وه به نزد او می آيند و سبب را جويا ميشوند علت نخوردن غذا را و علت بهبودی يافتن بی هيچ دارويی.فايز سکوت را شايسته تر ميداند ولی اصرار است و پا فشاری همه ميخواهند از این راز اگاه شوند ((اخه تو نه فرشته ای نه پري و نه ديو از خاکی نه از آتش تو به آب و غذا احتياج داری چرا غذا نميخوری))و باز هم سکوت است و خموشی. قران می آورند و فايز را به قران سوگند ميدهند که ماجرا را بازگو کند فايز ميگويد((پس بيشک شما به فکر نابودی و زوال منيد و گرنه در دانستن این راز اصرار نمی کرديد)) جواب ميدهند که: ما تو را دوست داريم و در انديشه نابودی تو نيستيم با این حال ميخاهيم از قضايا با خبر شويم ما ميخاهيم بدانيم که تو با چه کسی رابطه بر قرار کرده ای يا عاشق چه کسی هستی.و فايز که قران را در پيش روی خود ميبيند ميگويد:مرا به حال خود واگذاريد بدانید که گفتن من همان است و بدبختی و فلاکت من همان.شايد هم بين من و پری ربطه ای و عشقی باشد.                                                                 شما را با من چه کار  و بدين طريق فايز عشق و رابطه خود را بر ملا ميسازد و آشکار ميکند اما خود ميداند که قصه عشق او با پری پايان می پذيرد و ديگر پريذاد را نخواهد ديد و پری او را نخوهد پذيرفت و او ماند با باری از اندوه و غم که گفته است:

 

الا ای اسمان از من چه ديدی             که از کين يار من از من بريدی

دو هفته بود وصل يار فايز                   تو عمری انتقام از من کشيدی

منبع:کتاب ترانه های فایز

 

 



پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 14:31 ::  نويسنده : آرمن کردی

صفحه قبل 1 صفحه بعد